معنی غالب و چیره

حل جدول

غالب و چیره

مسلط

قاهر


چیره و غالب

فایق

مستولی

فائق


چیره

غالب


غالب

قاهر و چیره

چیره

واژه پیشنهادی

نام های ایرانی

غالب

پسرانه، چیره، نام شاعری در قرن سیزدهم، غالب دهلوی

لغت نامه دهخدا

چیره

چیره.[رَ / رِ] (ص) چیر. مستولی. مسلط. (از برهان). غالب. (غیاث اللغات). پیروز. مظفر. فیروز. (از ناظم الاطباء). قاهر. این کلمه با افعال بودن و آمدن و شدن وکردن و غیره صرف شود. (یادداشت مؤلف):
دل من پرآزار از آن بدسگال
نبد دست من چیره بربدهمال.
بوشکور.
کجا اشک و خشم است و کین و نیاز
به پنجم که گردد بر او چیره آز
تو گر چیره باشی بر این پنج دیو
پدید آیدت راه کیهان خدیو.
فردوسی.
ز مهمان چنان شاد گشتم که شاه
به جنگ اندرون چیره بیند سپاه.
فردوسی.
اگر لشکر ما پذیره شوند
سواران بدخواه چیره شوند.
فردوسی.
شاعر که مدح گوی چنین مهتری بود
بر طبع چیره باشد و بر شعر کامگار.
فرخی.
ز دشمنان زبردست چیره خانه ٔ خویش
نگاهداشت نیارد به حیله و نیرنگ.
فرخی.
آخر چیره نبود جز که خداوند حق
آخر بیگانه را دست نبد بر عجم.
منوچهری.
چو بر دل چیره گردد مهر جانان
به از دوری نباشد هیچ درمان.
(ویس و رامین).
آن کس که آرزوی وی بتمامی چیره تواند شد چنان که همه سوی آرزو گراید و چشم خردش نابینا ماند. (تاریخ بیهقی). چون به خادم رسیدم به حالی بودم عرق بر من نشسته و دم بر من چیره شده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173). می ترسیم که اینجا خللی بزرگ افتد چون لشکر در گفتگو آمد مخالفان چیره شوند نباید که کار به جای بد رسد. (تاریخ بیهقی ص 589).
توان گفت بد با زبان دلیر
زبان چیره گردد چو شد دست چیر.
اسدی.
چو چیره شوی خون دشمن مریز
مکن خیره با زیردستان ستیز.
اسدی.
رسانید مژده به شاه دلیر
که بر اژدها چیر شد نره شیر.
اسدی.
دست و قولت دست و قول دیو باشد زین قیاس
ور نباشی تونباشد دیو چیره سوی ما.
ناصرخسرو.
قومی که تا نیافت از ایشان خرد نصیب
هرگز نشد سپاه هدی چیره بر ضلال.
ناصرخسرو.
بسا کسا که همی گفت شیر چیره منم
کنون ز بیم تو بیچاره تر ز روباهست.
معزی.
سپاه زنگ (تاریکی شب) به غیبت او (شاه ستارگان، خورشید) بر لشکر روم (روز) چیره گشت (کلیله و دمنه). در خدمت او طایفه ٔ نابکار و همه در خیانت و درازدستی چیره و دلیر. (کلیله و دمنه).
نزدیک بود چشم زخمی رسد و کفار چیره شوند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
دشمن از آن گل که فسون خوان بداد
ترس بر او چیره شد و جان بداد.
نظامی.
چنان کآدمیزاد را زآن نوا
به رقص و طرب چیره گشتی هوا.
نظامی.
یا منم دیوانه و خیره شده
دیو بر من غالب و چیره شده.
مولوی.
کاشتران قربان همی کردند تا
چیره گردد تیغشان بر مصطفی.
مولوی.
- چیره تر، مسلطتر. غالب تر:
گناه چیره تر از عفو میر زشت بود
که عفو میر فزون از گناه بسیارست.
بوشکور.
به گیتی زآب و آتش چیره تر نیست
دو جانند و دو سلطان توانگر.
دقیقی.
نباید زبان از هنر چیره تر
دروغ از هنر نشمرد دادگر.
فردوسی.
خصمان چیره تر شدند. (تاریخ بیهقی 634).
|| دلاور. (از برهان). شجاع. (غیاث اللغات). قوی. توانا. دلیر. قادر. || پیش دستی. || زیرک. هوشیار. || گستاخ. بی ادب. درشت خوی. || حصه. بهره. نصیب. || مهیا. آراسته. ساخته. پسنده. آماده. سیجیده. (فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی). احتمال میرود که معنی اخیر از تحریف کلمه ٔ «چیده » به صورت «چیره » حاصل شده باشد. || (اِ) انجام. آخر. (ناظم الاطباء).


غالب

غالب. [ل ِ] (ع ص) نعت فاعلی از غلبه. غلبه کننده. چیره. قاهر. پیروز. زبردست. توانا. خداوند دست. ظاهر. فایق. فیروز. سرآمده. (آنندراج). پیش آمده. (آنندراج):
به پیش دل ما همه روشن است
که بر آن همه غالب این یک تن است.
فردوسی.
شرم خداآفرین بر دل او غالب است
شرم نکوخصلتی است در ملک محتشم.
منوچهری.
دولت او غالب است بر عدو و جز عدو
طاعت او واجب است بر خدم و جز خدم.
منوچهری.
همتش آن است تا غالب شود بر دشمنان
راست چون بر دشمنان غالب شود غافر شود.
منوچهری.
بباید دانست نیکوتر که نفس گوینده پادشاه است... قاهر و غالب. (تاریخ بیهقی). اما این جا دو حال نادر بیفتاد و قضاء غالب یار شد. (تاریخ بیهقی). مهربان است و بخشاینده ٔ بزرگ است و غالب، و دریابنده است و قاهر. (تاریخ بیهقی). امیر مسعود از این بیازرد که چنین درشتیها دید از عمش و قضاء غالب با این یار شد. (تاریخ بیهقی). غالب و قادر و بر منهزم خویش رحیم. (تاریخ بیهقی).
باده را بر خرد مکن غالب
دیو را بر ملک مکن سالار.
خاقانی.
با دشمن غالب جز به مکر دست نتوان یافت. (کلیله و دمنه). و چندانکه اندک مایه ٔ وقوف افتاد...به رغبتی صادق و حرصی غالب در تعلم آن می کوشیدم. (کلیله و دمنه). آنکه غفلت بر احوال وی غالب، چپ و راست میرفت. (کلیله و دمنه). یکی را... قوت شهوانی بر قوت عقل غالب گشته. (کلیله و دمنه). اقوال پسندیده مدروس گشته... و حرص غالب و قناعت مغلوب. (کلیله و دمنه).
ز آتش دوزخ که چنان غالب است
بوی نبی شحنه ٔ بوطالب است.
نظامی.
آکل و مأکول را حلق است و پای
غالب و مغلوب را عقل است ورای.
مولوی.
حکم خود آن راست کو غالب تر است.
مولوی.
یار غالب شو تو تا غالب شوی
یار مغلوبان مشو تو ای غوی.
مولوی.
اگر چه غالبی از دشمن ضعیف بترس
که تیر آه سحر بر نشانه می آید.
سعدی (صاحبیه).
به تدبیر شاید فروکوفت کوس
که با غالبان چاره زرق است و لوس.
سعدی (بوستان).
چون یکی زین چهار شد غالب
جان شیرین برآید از قالب.
سعدی (گلستان).
|| زیاده. بسیار. فره. فراوان: غالب گفتار سعدی طرب انگیز است. (گلستان). غالب اوقات نیک و بد در سخن اتفاق می افتد. (گلستان). غالب همت ایشان به معظمات امور مملکت متعلق باشد. (گلستان). || (اِ، ق) بیشتر. اکثر. بظن قوی: غالب اوقات، بیشتر اوقات:
هر که بی مشورت کند تدبیر
غالبش بر هدف نیاید تیر.
سعدی (صاحبیه).
غالب آن است که ما در سر کار تو رویم
مرگ ما باک نباشد چو بقای تو بود.
سعدی (بدایع).
هر که امروز نبیند اثر قدرت او
غالب آن است که فرداش نبیند دیدار.
سعدی.
غالب آن است که مرغی که به دامی افتد
تا به جایی نرود بی پر و بالش دارند.
سعدی.
و با لفظ شدن و آمدن مستعمل (است) و رگ چیزی گرفتن و غوره فشردن و بر شیر زین نهادن و گوی بردن و دست داشتن و یافتن و کردن و آوردن اینهمه مترادفات غالب آمدن است. (آنندراج). عائل، غالب از هر چیزی. مُغْلَنْبی، چیره و غالب بر تو و فرو گیرنده. (منتهی الارب).

فرهنگ عمید

غالب

غلبه‌کننده، چیره‌شونده،
چیره، پیروز،
افزون، بسیار، فراوان،
قسمت بیشتر چیزی،
* غالب آمدن: (مصدر لازم) [قدیمی] = * غالب شدن
* غالب ‌اوقات: (قید) بیشتر اوقات،
* غالب شدن: (مصدر لازم) غلبه ‌کردن، چیره‌ شدن، پیروز شدن،


چیره

غالب، مسلط، مستولی،
ماهر،

فرهنگ فارسی هوشیار

چیره

مسلط، پیروز، غالب

معادل ابجد

غالب و چیره

1257

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری